آقا جان چای اش را هُرتی کشید و گفت :
تلفن که نداشتیم، مجبور بودیم یکی دو ساعتی در صف بایستیم تا نوبتمان شود
شانس آوردیم تلفن آنها به راه بود .. نوبت به ما که میرسید از استرس سکه مگر در آن خط باریک میافتاد !
به زور و صلوات میانداختیم توو شماره را میگرفتیم ،
هی سلام و صلوات که خدایا به حقِ پنج تن خودش بردارد .. بعد یک هو صدای دلخراشی از آن سوی تلفن بله بفرماییدی میگفت که بند بند استخوانت بریزد پای شلوارت !
قطع میکردیم دوباره میگرفتیم .. این مردم هم که با سکههایشان کم مانده بود شیشههای آن قوطی کبریت را پایین بیاورند .. »
چای ته مانده در استکان را داخل نعلبکی ریخت و قند را طبق عادت قدری داخل چای زد و ادامه داد .. خودش گوشی را برداشت.. مادر بزرگت را میگویم ... بعد از پنج شش بار احوالپرسی گفتم
ماه مُنیر جان میآیمها .. بخدا صد بار هم پدرت جوابم کند میآیم
ماه منیر جان نرویها .. او هم با صدای نازک نارنجی اش میگفت منتظریم .. بی شما که نمیشود .. بعد پدرش یک هو سر میرسید و قطع میکرد ... دوستت دارم ما هم میماند ته گلویمان تا خیس بخورد برای سری بعد.
میبینی که آخرش هم مال خودمان شد .. به قول خودش بی ما که نمیشود ، بی او هم نمیشد ! »
خانم جان سرخ و سفید شد و لبخندی زد که معلوم بود قند در دلش آب شده ،
آقا جان گفت : « ماه منیر آنجا کنار پنجره یک بسته داری دامنِ گلدار.. از همانها که دوست داری ،
بپوش ببینم قد و قواره اش مناسبت هست یا نه ..»
« آقا جان لبخندی به من زد و گفت قِلقِ دوست داشتنش را بلدم ..
راستی
دختر جان ، قربانِ شکلِ ماهت .. تو هم خواستی عاشق شوی ،
پای اش بمانیها .. الکی که نیست .. بی او نمیشود .. »
بازدید : 1374
پنجشنبه 7 آبان 1399 زمان : 8:40